هرچی میگذره تنهاییم بیشتر خودش رو نمایان میکنه
مثل تمام این چند وقتی که بغض داشتم و هیچ کس رو
نداشتم بغلم کنه... مثل همه وقت هایی که میخوام با
دوستام حرف بزنم ولی می دونم نمیشه... دیروز که
سیلی واقعیت خورد توی صورتم دیگه نتونستم خودم
رو کنترل کنم و رفتم بغل هم اتاقیم و فقط گذاشتم
این بغض بترکه... چقدر پست بودی تو پسر... من به
دردش نخوردم چون رابطه یکی دو روزه نخواستم رفته
گفته دیگه ساناز نیاد و دوستش بیاد زندگی دوباره...
برچسب : نویسنده : sanazstory بازدید : 58