دلم نمیخواد بچه ام رو دست دشمن بدم

ساخت وبلاگ

راستش همون روزی که به عنوان کارآموز من رو قبول نکرد

و با هزارتا دوز و کلک بهم فهموند تا وقتی اونجاست نمیزاره

من وارد قلمروش بشم قید دادن ترجمه اون دو جلد کتاب رو

زدم، چون من نمی زارم نهالی که خودم کاشتم رو دیگران

دستش بزنن چه برسه به اینکه برای خودشون بردارن و

ازش یاد بگیرن ولی ولی ولی ولی ولی مدیر پژوهش خیلی

دوست داره اون کتاب چاپ بشه، الهی بمیرم دیروز زنگ زده

میگه این کتاب مهمیه نگذر ازش فقط بهم ترجمه مقدمه و

سرفصل ها رو بده بقیه اش با من، خودم می رم پیش مدیر

از این طرح دفاع میکنم. اعصابم خورده که نمی تونم راستش

رو بهش بگم و از اون طرفم هی میگم ببین بیا یه کتاب دیگه اس

ترجمه می کنم میگه نه این که خیلی خوبه و کتاب مهمی در

زمینه تخصصی ما محسوب میشه و... . والا روز اولی که

خودم این ترجمه رو شروع کردمم می دونستم مهمه ولی

مدیر شما لیاقت پیشرفت نداره و به خاطر یه اشتباه تا

الان کلی ضربه به من زده و توی روم ایستاده و خندیده

بی شرف پست فطرت. واسه اولین بار توی زندگیم امیدوارم

بگه نه، هوووووف واقعا حالم داره از دیدن این کتاب برای

بار دوم بهم میخوره و اصلا دلم نمیخواد تکمیلش کنم و

برای دشمنم بفرستم زندگی دوباره...

ما را در سایت زندگی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sanazstory بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 18:44